پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳ / Thursday 18th April 2024

 

 

هیچکس فقط به نسل خود تعلق ندارد
یادی از مانس اشپربر Manès Sperber

این بحث را بهتر است از آدرس زیر گوش کنید. 
 
این بحث در مورد «مانس اشپربر» (Manès Sperber (۱۹۰۵- ۱۹۸۴ رُمان‌نویس اتریشی- فرانسوی و نویسنده کتاب شریف «نقد و تحلیل جباریت» Zur Analyse der Tyrannis است که توسط آقای دکتر کریم قصیم به فارسی ترجمه شده‌است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 
تاریخ مانند هوا نیست که گاه تگرگ و گاه باران ببارد
مانس اشپربر گرچه خود را «قطره اشکی در اقیانوس» می‌دید اما در واقع ابری پر از باران بود. همیشه می‌گفت ما محکوم به امید هستیم و بدون امید نمی‌توانیم زندگی کنیم. شوق به منطق و عشق پرشور به حقیقت در درونش متلاطم بود و گویی چیزی مثل موج از وجود او ساطع می‌شد. گذشته را پیش‌درآمد اکنون می‌دید و برای تفکر سیاسی به شناخت گسترده تاریخی بها می‌داد. می‌گفت تاریخ مانند هوا نیست که گاه تگرگ و گاه باران ببارد و گاهی آفتابی باشد ولی تقریباً هیچوقت مناسب نباشد، تاریخ چیزی است که ما آن‌را واقع می‌کنیم. می‌گذاریم تا واقع شود...
...
فیلسوف و نویسنده سوسیالیست آلمانی «گوستاو لاندائر» که سال ۱۹۱۹ در مونیخ به قتل رسید، همچنین تاریخدانانی چون «یاکوب بورگهارد» و «بندیتو کروچه» و نیز فیزیکدانی به نام «الکساندر وایس‌برگ» که وی را با انقلابیون آشنا کرد، در زندگی‌اش نقش زیادی داشتند. خودش می‌گوید بدون وجود آنها طور دیگری می‌اندیشیدم.
مانس اشپربر شاگرد الفرد ادلر،همعصر ژان پل سارتر، دوست آلبرکامو و همنشین برتولت برشت بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای همه کس و هیچ کس
مانس اشپربر این روانشناس فردی گرچه عقاید فروید در مورد مرگ و عقده ادیپ را نمی‌پذیرفت اما «اندوه پروری» Trauerarbeit فروید را پذیرفته بود. اندوه را در راه مفید به کار می‌برد و از فاجعه و رنج به یأس نمی‌رسید.
با فاشیسم و هر نوع دیگر جباریت میانه نداشت و از همین رو در زندگی سختی‌های زیادی کشید و رنگ و وارنگهای زیادی دید، بارها دستگیر شد و با دربدری و نداری از اینجا به آنجا ‌گریخت. عمری با زندان و شکنجه و اردوگاه کار اجباری دست به گریبان بود اما به ستوه نیآمد، خستگی را خسته کرد. امیدش را از دست نداد و به نوشتن پناه آورد تا بر فداکاری‌ها غبار فراموشی ننشیند.
گویی آیندگان، آیندگانی که ندیده بود هم، مخاطب وی بودند. می‌نوشت و نوشته‌هایش مثل پوسترهایی که بر دیوار خیابان‌ها چسبانده‌ شده، خطاب به همه کس بود ولی مخاطب همچنان ناشناس باقی می‌ماند. همانند «نیچه» که در سرآغاز کتاب چنین گفت زرتشت نوشته بود «برای همه کس و هیچ کس»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شهامت حق گفتن و تنهاماندن
شهامت حق گفتن و تنهاماندن را داشت و هرگز قانع نشد که به کارگیری وسائل بد می‌تواند به هدفهای خوب بیانجامد. نمی‌توانست به اسم حقیقت دروغ بگوید. از نگاه او هر چیز که حقیقت نبود یا دست کم با جست‌و‌جوی حقیقت مطابقت نداشت، پوچ و بی‌ارزش بود. در مناسبات و تشکیلاتی که بود وقتی رهبران به اسم دشمن، دوست را محکوم می‌کردند و این سفسطه را پیش می‌کشیدند که این حرف که تو می‌زنی حرف دشمن است. دشمن هم گفته و می‌گوید...پس تو چه فرقی با دشمن داری، کُفری می‌شد. می‌گفت کسیکه می‌اندیشد و یا می‌نویسد، طوری که انگار دشمن همیشه و در همه جا بر خطاست، جهان را نفرین می‌کند و حقیقت را شکنجه می‌دهد. معتقد بود حتی اگر دشمن حقیقت را بیان کند به‌هیچ وجه از ارزش آن کاسته نمی‌شود.
...
مانس اشپربر عضو حزب کمونیست اتریش بود و حزب هر آنچه را به مسکو مربوط می‌شد توجیه می‌کرد اما او جانبدار حقیقت بود و انتقادهای به حقی داشت. مداحان حزب به او می‌گفتند هنگامه نبرد بحث و انتقاد چه معنا دارد؟...اصلاً روبروی دشمن نباید بحث کرد...حرفهای تو بودار است. همزبانی با فاشیسم است...
اما وی معتقد بود هنگامی که تشکیلات از حالت ابزار درآمد و هدف شد و وقتی بی‌مروتی و ناراستی را توجیه کرد، وقتی انتقاد جاده یکطرفه و راهبران تافته جدا بافته شدند، غفلت و سکوت جفا است..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر تشکیلات (ابزار انقلاب) به قدرت بدَل شود...
چنانچه حزب [یا سازمان] از «وسیله» و ابزار انقلاب به «قدرت» بدل شده ار ارزشهای انقلابی تهی گردد، اگر مدام امر و نهی کند و به جای حق اعضا (از جمله حق انتقاد و مصونیت اظهار نظر) جانب مداحان را بگیرد و مدام وظیفه اعضاء را به رخ بکشد عامل سقوط انقلابیون خواهد شد.
...
وقتی شوری به کوری رسید و نصایح امثال او به جایی نرسید و دَر، بَر همان پاشنه‌ای که بود چرخید، مانس اشپربر آگاهانه و مختارانه با حزب وداع گفت هرچند این وداع جانکاه و سخت بود. چرا؟ چون جایگزینی نداشت و نمی‌دانست کجا برود.
دردهایی وجود دارد که مثل بعضی زخمها، دیر متوجه‌شان می‌شویم. درد است به‌همراه نوعی ضایعه، نوعی اندوه...چیزی را از دست داده‌ایم که جزئی از ما بوده و ما نیز جزئی از آن...
مانس اشپربر وقتی دور و بَر خودش را خالی می‌دید با خودش می‌گفت بالاخره فردا باید درجایی مبارزه کنم، کجا می‌خواهم بروم؟ وقتی خطر نازیسم نزدیک است مبارزه فقط در کنار حزب امکان دارد. با خاطرات مثبت و با دوستانی که اکنون در قید حیات نیستند و به من زُل می‌زنند چکار کنم...
انقلابی همیشه نماینده است، حتی اگر هیچکس انتخابش نکرده باشد. او پیک و فرستاده افرادی است که از وجودش بی خبرند، چه رسد به آنکه فرستاده باشندش. اما یکی از اصیل ترین نیازهای او، نیاز تنها نبودن است. به قول ژان پل سارتر ما اصلاً بدون دیگران نمی‌توانیم خود را تعیّن بخشیم. برای همین دیگران را می‌یابیم و دیگران ما را در بر می‌گیرند و جمع و تشکل و مناسبات خود را پیدا می‌کنیم. نمی‌خواهیم تنها کسی باشیم که سر پا ایستاده‌ایم و حقیقت را می‌شناسیم. همدم و همنشین می‌خواهیم. دوست داریم در فراموش نشدن آنچه ارزش اندیشیدن و یادآوری دارد سهیم باشیم. می‌خواهیم دوست و همراه داشته باشیم. پی ماهای معتقدی می‌گردیم که خواهان تحقق یافتن امیدهایشان هستند. برای کسی که علیه بی عدالتی قیام می‌کند تنها نبودن از مهمترین مسائل است. حتی خدا هم نمی‌خواهد تنها باشد. پیامبران را می‌فرستد تا او را بشتاسانند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در دادگاه‌های مسکو همه چیز به دروغ تبدیل شد
مانس اشپربر در گفتگو با «زیگفرید لنس» Siegfried Lenz گفته‌‌است زمانی از حزب بریدم که حزب- یعنی شوروی – از من می‌خواست تا به آسمان شامگاهی بنگرم و سپس اعتراف کنم که روز است و خورشید بر مِه و سیاهی می‌تابد. این همزمان با دادگاههای نمایشی مسکو بود. در آن دادگاهها همه چیز به دروغ تبدیل شد. آنگاه بود که از حزب بریدم. بعد هم که پیمان هیتلر – استالین و تقسیم لهستان پیش آمد.
اشتباه امری انسانی است اما پایداری در اشتباه امری شیطانی است و نمی‌بایستی آنهمه دروغ را می‌دیدم و سکوت می‌کردم.
...
وقتی شنید دوست فیزیکدانش الکساندر وایس‌برگ را در خارکف ماموران کا گ ب دستگیر و شکنجه کردند و کشتند، غم سراپای وجودش را گرفت. لرزید و حیران شد. حیران از آنهمه جفا و ناراستی که به اسم مبارزه و انقلاب صورت می‌گرفت.
خاطرات دردناک سفر خودش به مسکو که وی تا مدتها از آن سخن نمی‌گفت نیز رنجش می‌داد و از سکوت و غفلت خودش به شدت انتقاد کرد و مصمم شد ناگفتنی‌ها را بگوید و بنویسد هرچند حزب و تشکیلات را خوش نیاید.
آنزمان جمهوری‌خواهان در اسپانیا از فرانکو و همراهانش شکست سختی خورده بودند. مانس اشپربر از شکست جمهوریخواهان در اسپانیا، از آن «زخم التیام ناپذیر» مبهوت و از دادگاههای مسکو متحیر بود و احساس بی پناهی می‌کرد.
...
تصفیه‌های حزبی و دگم‌اندیشی‌ها و... وی را به یاد هشدارهای دوست روانشناسش «اوتو روله» می‌انداخت که بارها وی را از پیوستن به حزب کمونیست آلمان بر حذر می‌داشت.
مانس اشپربر یکی از دوستان Milan Gorkić «میلان گور کیچ» (رهبر حزب کمونیست یوگسلاوی) نیز بود. همو که زمان استالین به مسکو احضارش کردند و دیگر برنگشت.
وقتی شنید میلان گور کیچ نیز در تصفیه‌های استالینی تیرباران شده، پریشانی‌اش به اوج رسید.
به وی گفته بود نرو. نرو مسکو، ولی میلان گور کیج پاسخ داده بود «اگر نروم جار می‌زنند فلانی خائن است... مأمور پلیس و آژان وال استریت است و این تبلیغات ضربه وحشتناکی به حزب ما خواهد زد...بسیاری از رفقای خوب ما، سرشکسته و نومید خواهند شد و حزب را ترک خواهند کرد...»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«حقیقت منفی» به تنهایی ارزشی ندارد
اخبار به اصطلاح دادگاههای مسکو همه جا پیچیده بود. خیلی‌ها با خبر می‌شدند و می‌دانستند چه خبر است اما ساز قدرت حاکم را می‌زدند که خبری نیست. اینها همه دروغ و شایعه امپریالیسم است...
ساز قدرت حاکم را می‌زدند و قلم، قلم مقدسی را که به قول «پولس رسول» هرگز نباید فروخت، بی‌مقدار می‌کردند و بر امثال مانس اشپربر که از سیاهی‌ها پرده بر‌می‌داشتند باران تهمت و افترا می‌باریدند. چرا؟ تا عزیز بمانند!
وقتی دیگر برای حقیقت ضابطه‌ای وجود ندارد و یا دیگر حقیقت جستجو نمی‌شود، همه چیزها ارزش‌شان را از دست می‌دهند. در این شرایط نویسنده هم خود را به این خواست مطلق متعهد نمی‌داند که آنچه را برایش حقیقت دارد بگوید یا بنویسد، به خاطر حزب، سازمان و تشکیلات چیزی می‌گوید که غیرواقعی است، حقیقت ندارد و آن را به طور عوضی و یا با دوز و کلک به جای حقیقت جا می‌زند...
چنین کسی برای توجیه دروغ‌ها و حق کشی‌هایش، خود را به آن راه زده و پای دشمن (فی‌المثل فاشیسم) را پیش می‌کشد که ببین، دشمن گوش ایستاده و ناظر صحنه است. خجالت دارد از انتقاد دم می‌زنی...این یا آن واقعه را نباید گفت. این هم‌صفی با فاشیسم است. در این یا آن مسئله اصلاٌ انتقاد روا نیست...
اما این فقط «حقیقت منفی»ست و حقیقت منفی تنها بخشی از مطلب و بی ارزش است. هیتلر نیز در راه رسیدن به قدرت از حقیقت منفی استفاده می‌کرد. علیه بیکاری صحبت می‌کرد که واقعی بود. علیه قرارداد ورسای شعار می‌داد که آلمانی‌ها به‌حق نسبت به آن مسئله داشتند. اینها همه حقیقت بودند اما حقیقت منفی.
هر حقیقت منفی مطلق در بطن خود سم نابودکننده حقیقت واقعی را پنهان دارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خود ما نیز رهبر و رهبران را باد می‌کردیم
در تشکیلات ازمابهتران تصور می‌کردند همیشه و همه جا حق با آنهاست و این جز خودکامگی معنایی نداشت. چنین القا می‌کردند که تنها تشکیلات محق است و بس. حتی زمانی که اشتباه می‌کنیم. باز هم حق با ماست. به منتقدین می‌گفتند شما حتی اگر دیروز ادعایی می‌کردید و امروز خودمان به آن رسیده‌ایم و همان حرف شما را می‌زنیم. شما (دیروز) اشتباه می‌کردید، زیرا حق نداشتید پیش از آنکه ما چیزی را به منزله حقیقت اعلام کرده باشیم، آن چیز را حقیقت بنامید.
...
بگذریم که ترک حزب یا سازمان و تشکیلات ساده نیست. پیش آمده که با وفای ایثارگرانه در زمانه‌ای وحشتناک همه خطرها را به جان می‌خریم و برای رسیدن به هدفی متعالی گرد یک حزب و سازمان، یک تشکیلات انقلابی حلقه زده، خود را به آب و آتش می‌کوبیم تا آنچه را مایه ننگ است برانیم و آنچه درست است بر جای آن بنشانیم، اما (و چه امای بزرگی) شور و شوق نخستین ما را ابرهای بی باران کدر می‌کنند و امیدهایمان نا امید می‌شود و مثل هر داستان تراژیک دیگری به قطع رابطه و چه بسا به وادی هیچی کشیده می‌شویم. آدمی در این شرایط حس می‌کند فریب خورده و فریب داده‌است. چرا؟

چون نیک که بنگرد می‌بیند خودش نیز در آن بازی شرکت داشته و ابدا بی نقش نبوده‌است. چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید...
خود ما نیز رهبر و رهبران را باد می‌کردیم و با هورا و مورا و کف و دف بت می‌ساختیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ستایشگران خوششان می‌آید یکی را در نور قرار دهند
رهبر اگر در دایره نورانی قرار می‌گرفت از جمله به این خاطر بود که ستایشگرانش مشعل بر دست پیرامونش قرار می‌گرفتند. گویی ستایشگران خوششان می‌آید یکی را در نور قرار دهند. یکی را برجسته کنند و بپرستند حتی اگر گوساله سامرا باشد.
جنون یا نیاز به «این همانی» هم تاثیر خاص خودش را می‌گذاشت و ستایشگران که ما باشیم با تقدیس و تمجید رهبر، انگار قربان صدقه خودمان رفته و از خودمان تمجید و تعریف می‌کردیم!
مثل کسانی بودیم که یک روز به خاطر هیتلر، روز دوم برای کنراد آدنائر (اولین صدر اعظم جمهوری فدرال آلمان)، روز سوم برای ژنرال دوگل (سه نفری که با هم هیچ قرابتی نداشتند) به شور و شعف دست زدند و های و هوی کردند، آنها نیز مثل ما بت می‌ساختند. روزی این، روزی آن...
آیا نیاز به استقبال‌کردن در وجود آدمی شدیدتر از این است که مهم باشد به استقبال چه کسی می‌روند؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«جبر جو» و شانتاژ شرایط
مانس اشپربر نیز مثل «هانا آرنت» به آنچه ما «جبر جو» و شانتاژ شرایط می‌نامیم اشارات زیادی می‌کند. در رمان‌هایش شرایطی را به تصویر می‌کشد که دقیقاً شانتاژ شرایط را نشان می‌دهد. وقتی به نشست‌های تشکیلاتی و حزبی گوشه می‌زند می‌گوید شادی و شعف هم اجباری بود. برای نمونه یک عضو کمیته مرکزی در نشستی که استالین شرکت می‌کرد و سخن می‌گفت پیش از آنکه مطمئن شود او نخستین کس نیست، غیر ممکن بود از کف زدن دست بردارد. کف می‌زد و کف می‌زد و کف می‌زد و زیر چشمی دور و برش را نگاه می‌کرد تا ببینید چه کسی از کف زدن دست برمی‌دارد...
او بندگی خودخواسته یا بهتر بگویم «من‌یکسان‌بینی» - یعنی خواستن آن چیزی که ناگزیر از تن دادن به آن هستیم - را به زیبایی تصویر می‌کشد. جوری گزارش‌های حزبی را می‌نوشتیم که مسئوولین بالا خوششان بیاید به ما نمره بدهند. آنچه را واقعی بود نمی‌نوشتیم و نمی‌گفتیم تا از چشمها نیافتیم. در مخمصه و منگنه بودیم اما خودمان را شاد و رها جلوه می‌دادیم. مواظب بودیم زیر سئوال نرویم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تبعید جدیدی در درون تبعید
مانس اشپربر جدا از شوق به منطق و عشق پرشور به حقیقت با ستمدیگان همبستگی داشت. از خانواده‌های شهیدان و اسیران خبر می‌گرفت و همدردی می‌کرد. با آنان و با دردهایشان که وداع نکرده بود و از قضا به همین دلیل نمی‌توانست باور کند که هدف، وسیله (از جمله دروغ و نیرنگ) را توجیه کند و این به نفع ستمدیدگان باشد. نمی‌خواست کف‌زنان و دف‌زنان قربانی زهر بی‌نهایت شیرین به اصطلاح «امید» باشد. معتقد بود آنان که به نام آرمانی پسندیده و والا، زور و خشونت به کار می‌برند، بدون تردید بعدها که خودشان حاکمان جدید شدند، پای زور و خشونت می‌ایستند. خشونت می‌ورزند و توجیه می‌کنند و چه بسا بدتر و جنایتکارتر از کسانی شوند که به حق سرنگونشان کرده بودند.
نمی‌خواست همه چیز را «باری به‌هر جهت» برگزار کند و در میان به اصطلاح «یقین»هایش جا خوش کند، یقین‌هایی که سرابی بیش نبودند.
بالاخره لحظه‌ای رسید که دیگر نمی‌‌توانست نهیب وجدان را دست کم بگیرد و آن لحظه، لحظه قطع رابطه بود که البته و صدالبته ابتلائات خاص خودش را داشت. گوشه‌گیری به‌همراه می‌آورد.
کندن ناگهانی و خروج اجتناب ناپذیر به معنای تبعید جدیدی در درون تبعید بود و این را می‌دانست. جدا از زخم زبان «دوستان» دیروز که تبلیغ می‌کردند نوکر گشتاپو و عامل دشمن...
جدا از اینها، غم معاش هم داشت. فقیر بود.
بعلاوه افسوس می‌خورد. افسوس که معمولاً این فصل و فاصلهِ بجا و به‌حق، زمانی فرا ‌می‌رسد که آفتاب بر لب بام رسیده و کار از کار گذشته‌ است...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مانس اشپربر می‌خواست فقط یک یادآور باشد
مانس اشپربر اگرچه از کمونیسم (به مثابه یک نظام) برید اما همه چیزش را به طور کلی دور نریخت. آنچه را با ارزش بود و با ارزش باقی ماند برای خویش حفظ کرد.
گرچه می‌گفت تنها از یک در می‌توان انقلاب را ترک گفت، دری که به هیچی باز می‌شود، اما در عمل همچون «آرتور کستلر» و «آندره مالرو» و «اینیاتسیو سیلونه»... بیرون رفت اما به وادی هیچی نیافتاد. از جزمیت فلسفه حزبی آزاد شد اما با ستمگران فاصله و مرزبندی داشت. عدالت‌خواه ماند و عدالت‌خواهی‌اش از رویدادهای ناعادلانه‌ای که براو و دوستانش گذشت، مایه می‌گرفت.
...
به جنگ فراموشی رفت تا یادمان‌ها را زنده نگاه‌دارد. می‌نوشت و می‌خواست فقط یک یادآور باشد. «فقط»، و این هیچ کم نیست. زیرا یادآوردن تنها حیات بخشیدن مجدد نیست، بلکه اقدامی‌ست هوشیارانه علیه فراموش‌شدن، یعنی به متانت تاریخ که از روی همه چیز می‌گذرد تن نمی‌دهیم. نمی‌گذاریم گرد و غبار فراموشی بر یادمان‌ها بنشیند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قطره اشکی در اقیانوس
مهم‌ترین اثر حماسی او که زنده یاد «روشنک داریوش» به فارسی ترجمه کرده‌ «قطره اشکی در اقیانوس» Wie-eine-Trane-im-Ozean است.
موضوع «قطره اشکی در اقیانوس» مربوط به زمان جمهوری وایمار (دوره تاریخی حدفاصل پایان جنگ جهانی اول تا روی کار آمدن حکومت نازی‌ها در آلمان) است. 
قصه پرغصه انقلابیونی است که در مبارزه به مسائلی برمی‌خورند که وجدانشان ‌نمی‌تواند نه پیش‌بینی و نه قبول کند. مسائلی که در مُخیّله‌شان هم نمی‌گنجید و تصور نمی‌کردند به عنوان یک انقلابی روزی آنها را توجیه کنند...
...
روشنک داریوش به مانس اشپربر علاقه‌ی خاصی داشت و مانس اشپربر هم به او علاقمند بود. همسر مانس اشپربر گفته‌است «بیش از هر چیز مکاتباتش با دختر دانشجوی جوانی او را تکان می‌داد که از آلمان به وطنش بازگشت و هزار صفحه قطره اشکی در اقیانوس را ترجمه کرد.»
مقاله مزبور در کتاب Manes Sperber. Sein letztes Jahr چاپ شده و با عنوان «این زنده منم، آن مرده دگر نیستم من» در مجموعه «مانس اشپربر، یک زندگی سیاسی...» با ترجمه روشنک داریوش موجود است. 
...
مانس اشپربر در کتاب قطره اشکی در اقیانوس گونه‌ای ارزیابی فلسفی از زندگی همراه با توصیف زندگی و واقعه‌نگاری عرضه می‌کند. گویی سرگذشت و سرنوشت خود اوست. سرگذشت و سرنوشت من است. سرگذشت و سرنوشت توست...
در این کتاب هم می‌بینیم که از یدیهیات عبور کرده و به واضحات و یقین‌ها دل نمی‌بندد. از نگاه او هیچ چیز قطعی نیست. هیچ چیز «این است و جزاین نیست»، نیست.
نشان می‌دهد که رّد قطعیت اصولاً پیش‌شرط تفکر انقلابی واقعی است و همه آنهایی که قطعی و نهایی سخن می‌گویند، ممکن است شورشگر باشند اما به معنی واقعی کلمه انقلابی نیستند و در درون خودشان خودکامگی را حمل می‌کنند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شماری از آثار مانس اشپربر
قطره اشکی در اقیانوس
سقاهای خدا
هشدار بیهوده
تا سنگ بر چشمانم نهند
روانشناسی فرد انقلابی
ما و داستایوفسکی (مناظره با هاینریش بُل)
شارلاتان و زمانه‌اش
هفت پرسش در مورد خشونت
پاشنه آشیل (درک پلیسی از تاریخ)
در باره نفرت
وضعیت‌های عوضی
زیارت اتوپیا
خوش اقبالی یا بداقبالی روشنفکران در سیاست
وصیتنامه روانشناختی من
آلفرد آدلر، انسان و مکتبش
آلفرد آدلر یا فقر روانشناسی
نقد و تحلیل جباریت
چوریان یا یقین باورنکردنی
چوربان واژه‌ای است که اشپربر به جای هولوکاست به کار می‌برد و اشاره‌ای است به همجرمی ملت خودش
مانس اشپربر به ترجمه مزامیر (نیایش‌های پرستش תהילים تِهیلِم) هم می‌اندیشید. از صبر ایوب، از ارمیای نبی و شک آگاهانه او سخن می‌گفت و ابایی نداشت حتی با صدای بلند انجیل بخواند. کتاب مقدس روی او تاثیر گذاشته و عنوان بخش نخست «قطره اشکی در اقیانوس» (بوته سوخته) را از سفر خروج گرفته بود. البته اعتقاد دینی نداشت.
 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 
قدم‌زدن روی پلی هنوز ناموجود
مانس اشپربر همچون داستایوفسکی که در وقایع‌نگاری صرف نماند، وقایع‌نمایی می‌کرد، بخصوص که مانند وی زندانی کشیده و رنج دیده بود. پایش را بر فراز پرتگاه می‌گذاشت بی آنکه از سقوط بترسد. انگار روی پلی هنوز ناموجود قدم می‌زد. پلی که ذره-ذره به‌وجود می‌آید. خودش می‌گوید فاجعه زمانی است که انسانهایی در پی تو راه افتاده باشند و پل زیر پایت ساخته نشود و به پرتگاه سقوط کنی و مسؤولیت دیگران را هم بر دوش داشته باشی...
همچون بار امانتی که کوهها هم نپذیرفتند و آدمی پذیرفت...
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
...
مانس اشپربر این تمثیل معنوی را خیلی دوست داشت اگر از پنجره نگاه کنیم، دیگران را می‌بینیم و اگر در آینه بنگریم، خود را می‌بینیم اما ما باید خود را طوری تربیت کنیم که در هر دو آنها، تصویری یکسان ببینیم زیرا هم من در دیگری هستم و هم دیگری در من
«اگر من او بودم و اگر او من...» راهنمای درک رمان‌های مانس اشپربر است.
...
به احساس مسؤولیت و اتکاء به نفس فراخوان می‌داد ولی با دگم‌اندیشی و جزمیت کنار نمی‌آمد و خانواده را مثال می‌زد که برخی به اسم انقلاب و انقلابیگری تلاش کردند زیرآبش را بزنند ولی زمان به آنها خندید.
می‌گفت بر خلاف گفته آندره ژید که در سرآغاز رمان «سکه سازان» نوشته: ای خانواده‌ها چقدر از شما منتفرم، خانواده دوست‌داشتنی‌است..
این پیشگویی که مناسبات اجتماعی به مرور بی ثمر می‌شوند و دیگر قادر نخواهند بود به صورت خانواده باقی بمانند درست از آب در نیامد و برخلاف آنچه از وابستگی گفتند و نوشتند، به شکل شگفت انگیزی ثابت شد خانواده که آنهمه علیه‌اش حرف زده می‌شد پایدار می‌ماند.
...
من با مانس اشپربر احساس آشنایی می‌کنم. انگار او را بدون اینکه دیده باشم دیده‌ام. سالهاست که دیده‌ام و نشست و برخاست داشته‌ام. سلام و درود بر روشنک داریوش و بر دکتر کریم قصیم که وی را به ایرانیان شناساندند.
با او بود که فهمیدم بسیاری از کسانیکه انقلابی می‌پنداشتم شورشگری بیش نبودند.
مانس اشپربر، خبره روان انسانی بود و با نوشته‌های شاعرانه و مقاله‌هایش تجربه‌های اساسی اروپای قرن خود را به کار گرفته و بدون کوچکترین انکار رویدادهای تاریخی، تا دم مرگ عدالت طلب و انسان دوست باقی ماند.
از تنگ‌نظری و یکسونگری فاصله می‌گرفت و این تمثیل مسیحایی ورد زبانش بود:
دست من بی‌اندازه از گیتی کوچکتر است اما هنگامی که آنرا به چشم نزدیک کنم، کل گیتی را بر من می‌پوشاند. بارها می‌گفت هیچکس فقط به نسل خود تعلق ندارد.
سراپا امید بود و گویی در نهان همیشه فکر پلی بود. پلی که به ساحل می‌رسد – پلی که هنوز آن را نمی‌بینیم، ولی سرانجام روزی پدیدار خواهد شد.

در همین زمینه
Ernst Bloch ارنست بلوخ : امید را نباید ناامید کرد 
همه نوشته‌ها و ویدئوها در آدرس زیر است:
...
همنشین بهار
 
 
 

 

 

برای ارسال این مطلب به فیس‌بوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook