«تنگاتنگ هم، پنج سوار در جلگهٔ ماروس میتاختند: خان عمو، صبرو، مدیار، علی اکبر حاج پسند و گل محمد. پنج مرد از تیرهٔ میشکالی. رو به کلیدر داشتند و در این گاه روز پیچیده در غبار سم اسبان و آفتاب، پیش میرفتند. خورشید شیب کرده بود و سایههای مردان و اسبها، اریب بر خاک افتاده و پیشاپیش میروید. دستهٔ مردان، خاموش، هموار و ناهموار راه را از زیر پای درمیکردند…» (کِلیدَر، جلد ۱-صفحه ۱۵۳)
سلام بر شما خانمها و آقایان محترم، دوستان عزیز و اهل تمیز، این بحث به «گل محمد کلمیشی» اشاره دارد. سرگذشت غمبار او و رعیتهای ایرانی و قبایل چادرنشین در دورهای که سیاست زور حاکم است، در رمان کِلیدَر، نوشته محمود دولتآبادی منعکس است. کِلیدَر که بر اساس وقایع اتفاقیه نگاشته شده، سختیها و رنجهای روا رفته بر خانوادهٔ کَلمیشی را به تصویر کشیدهاست. محمود دولت آبادی، از همان زمان که در زندان شاه بود، در ذهن خویش کِلیدَر را مرور میکرد. داستان کلیدر که متأثر از فضای ملتهب سیاسی ایران پس از جنگ جهانی دوم است بین سالهای ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ روی میدهد. کِلیدَر نام کوهی مابین شهرهای سبزوار، نیشابور، و قوچان در خراسان است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اشاره به داستان کِلیدَر
مارال، دختر جوان کُرد، اسبش را به سوی زندان شهر میتازاند تا پدر و نامزدش، دلاور، را که هر دو در حبساند ملاقات کند. شخصیتهای اصلی داستان همگی به هنگام دیدار مارال از زندان شهر و بازگشت به نزد عمهاش، بلقیس، معرفی میشوند. بلقیس و شوهرش، کلمیشی، سه پسر و یک دختر به نامهای خانمحمد، گلمحمد، بیگمحمد، و شیرو دارند. خشکسالی شدید امرار معاش این خانواده را که غالباً متکی بر چوپانی است، دشوار کرده و آنان را به دیمیکاری که محصول و سود قابلتوجهی ندارد واداشتهاست.
گل محمد، پسر دوم خانواده است که بهتازگی از خدمت اجباری سربازی بازگشته و همسری به نام زیور دارد. او و مارال عاشق یکدیگر میشوند و گلمحمد مارال را به همسری میگیرد. این ازدواج بذر عداوت و مخاصمه را در دل دلاور، نامزد سابق مارال، میکارد. با گذشت داستان، تنشها و کشمکشها میان طایفهها و خانوادههای مختلف تشدید میشود و در میان این منازعات و دشمنیها، گلمحمد در حین دفاع از خود، یکی از مالدارهای اسم و رسم دار روستایی را به قتل میرساند. پس از وقوع این حادثه، دو امنیه به بهانهٔ وصول مالیات گلّههایی که وجود نداشت و در اصل برای تحقیق در رابطه با قتل صورت گرفته به نزدیکی آن منطقه میآیند. گلمحمد که به اصل ماجرا پی برده بود امنیهها را میکشد. او را دستگیر و زندانی میکنند، اما سرانجام به کمک ستار (مبارزی که زیر پوشش یک پینهدوز به فعالیت سیاسی میپردازد) از زندان میگریزد. گلمحمد پس از فرار بهناچار زندگی مخفیانهای را پیش میگیرد.
او و یارانش به جنگ با اربابها که از دهقانان فقیر سوءاستفاده میکنند میپردازند. کمکم، گلمحمد به چهرهای محبوب نزد مردم تبدیل میشود. خبر ترور ناموفق پادشاه همه جا میپیچد و اینکه بگیر و ببند در راه است. مقامات حکومتی ناآرامیها را کنترل میکنند.
...
رمان کلیدر هم با کشتهشدن گلمحمد و تقریباً تمامی کسانی که به نحوی با خانوادهٔ کلمیشی مرتبط بودند به پایان میرسد. ستار نیز، کشته میشود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گل محمد، از طایفه کردهای کُرمانج خراسان بود و در روستای سوزنده شهرستان خوشاب سبزوار زندگی میکرد. وی که از نداری و فقر و ظلم اربابان به ستوه میآید به همراه برادران خود قیام کرده و به اصطلاح یاغی میشود. گل محمد و یارانش در کوهها ساکن میشوند و گاه گدار، به اموال و گلههای اربابان یورش برده و غارت میکنند. بنا بر نقل سالخوردگان منطقه تفاوت گل محمد با سایر یاغیان در این بود که او به اموال مردم تهی دست و ضعیف دست درازی نمیکرد و تنها با اربابان درافتاده بود. اضافه کنم که واقعه یاغی شدن و سپس سرکوب گل محمد و یارانش توسط حکومت وقت، دو وجه دارد. نخست وجه تاریخی ماجراست که در سبزوار اتفاق میافتد و شرح خود را دارد و وجه دوم جنبه داستانی ماجرا است که کلیدر به آن پرداخته است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داستان از آنجا اوج میگیرد که گل محمد مرد فشنگ و دود باروت که عمری با اسب و کوه و کمین دمخور بود، با چند نفر دیگر خانواده، برای دزدیدن دختری که دایی گل محمد (مدیار) عاشق او شده، کفش و کلاه میکنند. دختر در خانه اربابِ یکی از دهات زندگی میکند و قرار است تا به زور به عقد پسر ارباب درآید، هنگام ربودن دختر، درگیری بالا گرفته و دایی گل محمد (مدیار) کشته میشود. گل محمد هم ارباب را به گلوله میبندد. کمی بعد، دو نفر «امنیه» که پیش تر اشاره شد، برای دریافت مالیات به محله کلمیشیها میروند. گل محمد خبر دار میشود که یکی از آنها به زنش «زیور» نظر سوء دارد. فکر میکند مالیات بهانهای برای دستگیری اوست، همانطور که گفتم آن دو مامور را نیز به گلوله میبندد و این آغاز درگیری و یاغی شدن گل محمد است. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ «کلمیشی» پدر گل محمد ضمن نصیحت فرزندش به او میگوید: پسرم تو خیال میکنی چرا ما در اینجا ماندگار شدهایم؟ ما را یا تبعید کردهاند یا برای مقابله با افغانها، تاتارها و ترکمنها به این جا کشاندهاند. ما شمشیر و سِپَر این سرزمین بودهایم، اما تا همان وقتی به کار بودهایم که جانمان را بدهیم و خونمان را نثار کنیم، بعدش که حکومت سوار میشده، فراموش کشته و هر کس میرفته مینشسته بالای تخت خودش و دوباره ما میماندیم با این چهار رأس بُز و بیابانهای بی بار، ابرهای خشک و اربابهایی که هر کدامشان مثل افعی روی زمین چپاولی خودشان چمبر زدهاند... شمشیر حمله همیشه اول سینه ما را میشکافته... کار امروز و دیروز هم نیست ما در رکاب نادر، شمشیر زدهایم، همپایش تا هندوستان تازاندهایم. چه میدانم چند صد سال پیش که شاه عباس ما را از جا کند و به اینجاها کشانید یکیاش هم این بود که با سینه مردهای ما جلوی تاتارها بارویی بکشد. از دم توپهای عثمانی ما را برداشت و آورد دم لبه شمشیر تاتارها جا داد. کار امروز و دیروز نیست... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داستان اما پایانی تلخ دارد: با حیله و ناجوانمردی، گل محمد و اطرافیان نزدیکش را به قتلگاه میکشانند و سلاخی میکنند. خاطره کشتهشدن گل محمد و اطرافیانش هنوز هم در خاطرهها باقیست. چه بسیار زنانی که از زبان مادر گل محمد (بلقیس) اشعاری را موقع ریسیدن پشم و پنبه، دروی گندم یا لالایی برای فرزندانشان زیر لب زمزمه می کنند.
کو جَرق و جُرق شمشیرت، ننه گل محمد
کو درق و درق هفت تیرت، ننه گل محمد
کو اجاقت، کو اتاقت، ننه گل محمد
کو برارای قلچماقت، ننه گل محمد
کو تخم مرغای لای نونت، ننه گل محمد
آخر نرفت نوش جونت، ننه گل محمد
قد بلندت شوه رفت، ننه گل محمد
زن قشنگت بیوه رفت، ننه گل محمد
فشنگ دبند قطار قطار، ننه گل محمد
وخ بار به جنگ سبزوار، ننه گل محمد
الهی بمیره قاتلت، ننه گل محمد
خنک رو دل مادرت، ننه گل محمد...
صد بار گفتم همچي مكن، ننه گلممد
زلفاي سياتو قيچي مكن، ننه گلممد
صد بار گفتم پلو مخور، ننه گلممد به دور قزاق تو مخور (نچرخ)، ننه گلممد
پس از جانباختن گل محمد و یارانش، قاتلین اجساد آنها را برای ایجاد رُعب و وحشت در میان مردم به میخ کشیدند.